پیدا کردن شوهر اینترنتی

                 

یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بى‌کمالات بود.

 


 


نويسنده : iman


داستان پیرمرد روستایی

                                                

 

بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!


روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

 

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.

همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

 


نويسنده : iman


داستان عاشقانه هه

                                             

                                                          

               

دختر به چشمان مادرش خیره شد و منتظر بود تا شروع کند. مادر با استکان چای بازی می‌‌کرد. کمی این پا و آن پا کرد. سینه‌اش را صاف کرد، نیم‌نگاهی به دختر انداخت و گفت: می‌‌دانم باید سال‌ها پیش این موضوع را برایت تعریف می‌‌کردم ولی هر بار که خواستم بگویم، اتفاقی افتاد یا زبانم یاری نکرد تا بتوانم برایت بازگو کنم. حالا که قصد ازدواج داری و می‌‌خواهی سر و سامان بگیری، هم تو و هم کامران باید از این راز باخبر باشید.

 

                             


 

 

 


نويسنده : iman


سلام ......


خوبین ... خوب یه سوال من چه مطلبی تو سایت بیشتر بذارم ؟


برای بهتر شدن وبلاگ خودتون کمک کنید ممنون


نويسنده : iman


بازم عکس !


نويسنده : iman


                               

                               چرا یه پسر پولدار میتونه یه دختر ضعیف از نظر مالی بگیره...

            

                                   ولی یه پسر ضعیف نمیتونه یه دختر پولدار بگیره

                                      


نويسنده : iman




به سلامتیِ اونـــــــــی که با ما راه نیومــــــــد برای دیگـــــــــران دویــــــــد!



نويسنده : iman



دیگر سیگار را برای آرامش نمی کشم سیگار می کشم تا فقط به دود آن خیره

شوم که آرام آرام محو می شود ... ای کاش توام این گونه آرام از زندگی ام

محو میشدی..




نويسنده : iman




 

با پول میشه خانه خرید اما آشیانه نه،

رختخواب خرید ولی خواب نه

ساعت خرید ولی زمان نه،

می توان مقام خرید ولی احترام نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش نه،

دارو خرید ولی سلامتی نه،

خانه خرید ولی زندگی نه ،

و بالاخره

می توان قلب خرید، ولی عشق را نه


نويسنده : iman


            آن کس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد بلکه

          رهگذری بود که روی برگهای پاییزی راه می رفت و صدای خش خش برگها

                همان آوازی بود که من گمان می کردم می گوید *دوستت دارم*                             


نويسنده : iman


                                                  

                                نسلی هستیم که مهمترین حرف های زندگی مان را نگفتیم، تایپ کردیم

                                                  

 


نويسنده : iman


شعر . داستان.. مهرداد اوستا

شعری زیبا از مهرداد اوستا:

 

وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم" بریدی و نبریدم

اگر زخلق ملامت و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم" شنیدم از تو شنیدم

 

کی ام" شکوفه اشکی که در هوای تو هرشب

ز چشم ناله شکفتم" به روی شکوه دویدم

 

مرا نصیب غم امد"به شادی همه عا لم

چرا که از همه عالم "محبت تو گزیدم

 

چون شمع خنده نکردی"مگر به روز سیاهم

چون بخت جلوه نکردی مگر ز موی شپیدم

 

به جز وفا وعنایت "نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم "ملامتی که ندیدم

 

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم"به دوش ناله کشدیم

 

جونی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد از قدم او"دویدم و نرسیدم

 

به روی بخت ز دیده"ز چهره عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم"گهی چو رنگ پریدم

 

وفا نکردی و کردم"بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟؟؟

شعری زیبا از مهرداد اوستا:

 

وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم" بریدی و نبریدم

اگر زخلق ملامت و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم" شنیدم از تو شنیدم

 

کی ام" شکوفه اشکی که در هوای تو هرشب

ز چشم ناله شکفتم" به روی شکوه دویدم

 

مرا نصیب غم امد"به شادی همه عا لم

چرا که از همه عالم "محبت تو گزیدم

 

چون شمع خنده نکردی"مگر به روز سیاهم

چون بخت جلوه نکردی مگر ز موی شپیدم

 

به جز وفا وعنایت "نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم "ملامتی که ندیدم

 

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم"به دوش ناله کشدیم

 

جونی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد از قدم او"دویدم و نرسیدم

 

به روی بخت ز دیده"ز چهره عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم"گهی چو رنگ پریدم

 

وفا نکردی و کردم"بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

---------------------------

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار

ازدواج می گذارد. دختر جوان به دلیل رفت و امد هایی که به در بار شاه داشته

پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او

پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان با خبر می شوند

به هر نحوی که اوستاا متوجه خیابت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی

او را با نامزدش تغییر بدهند.

ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود.

تا این که یه روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش نامزد خود را در لباسی که

هدیه ای از اوستا بوده در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص در بار میبیند

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده وتبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.

سال ها بعد از پیروزی انقلاب وقتی شاه از دنیا می رود زن های شاه از ترس فرح هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه

در همین روزها نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود.

و در نامه از مهرداد می خواهد که او را ببخشد

مهرداد نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می نویسد

حالا یه بار دیگه شعرو بخونید... 


نويسنده : iman


داستان فوق العاده زیبا و حقیقی عشق و عروسی دختری با سرطان همراه با عکس !!!

 

 


نويسنده : iman


عکس


نويسنده : iman


چند عکس زیبا واسه شما !


نويسنده : iman


سلامتی همه شما ها که میایین مطالب میخونین کپی میکنین .. نظر نمیدین


نويسنده : iman


یه داستان دیگه

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود..


نويسنده : iman


به سلامتی!

سلامتی همه اونایی که روزی یه حلقه خریدن واسه تعهد….. حلقشون موند ولی آدمش نموند

 

سلامتی اونی که اینقدر بردمش بالا که الان حتی دست خودمم بهش نمیرسه

 

سلامتیه اونی که مارو همینجوری که هستیم دوست داره وگرنه بهتر از مارو که همه دوست دارن


نويسنده : iman




 

 

 

 

 

 

 

عشق یعنی باافق یک دل شدن

 

 

 

یالباسی ازشقایق دوختن

 

 

 

عشق یعنی باوجود خستگی

 

 

 

برسرپروانه دل سوختن

 

 

 

عشق یعنی داستان ناتمام

 

 

 

عشق یعنی کلمه ای بی انتها

 

 

 

عشق یعنی گفتن از احساس موج

 

 

 

درکنارحسرت پروانه ها

 

 

 

عشق یعنی اه سرخ لاله ها

 

 

 

عشق یعنی حرف پنهان درنگاه

 

 

 

عشق یعنی ترجمان یک نفس

 

 

 

عمق سایه روشن دشت پگاه

 

 

 

عشق یعنی قصه یک ارزو

 

 

 

عشق یعنی ابتدای یک غروب

 

 

 

عشق یعنی تکه ای از اسمان

عشق یعنی وصف ریک انسان خوب

 

 

 


نويسنده : iman


آدمی دو قلب دارد !


قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.

قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد

همان که گاهی می شکند

گاهی می گیرد و گاهی می سوزد

گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه

و گاهی هم از دست می رود...


با این دل است که عاشق می شویم

با این دل است که دعا می کنیم

با همین دل است که نفرین می کنیم

و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...



اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.

این قلب اما در سینه جا نمی شود

و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد

این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد

سیاه و سنگ هم نمی شود

از دست هم نمی رود



زلال است و جاری

مثل رود و نسیم

و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند

بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد


این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند

وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد

وقتی تو می رنجی او می بخشد...


این قلب کار خودش را می کند

نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت

نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی

و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند

به خاطر قلب دیگرشان

به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند .


نويسنده : iman



نويسنده : iman


عشق چیست ؟

به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

  به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.
 
به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.
 
به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.
 
به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.
 
و به انسان گفتم عشق چیست؟
 
                                    اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!


نويسنده : iman


اینجا زمین است ، زمین گرد است ! تویی که مرا دور زدی ….. فردا به خودم خواهی رسید !!!! حال و روزت دیدنیست

 

از درد و دلت فقط درد سهم من شد و دلت سهم دیگری .

 

هر وقت در فریب دادن کسی موفق شدی به این فکر نباش که او چقدر احمق بوده به این فکر کن که چقدر به تواعتماد کرده


نويسنده : iman



نويسنده : iman


شراب را دوست دارم چون رنگ خون است خون را دوست دارم چون در رگ جريان دارد رگ را دوست دارم چون به قلب راه دارد قلب را دوست دارم چون جايگاه توست..


نويسنده : iman


 آینه بهترین دوستمــه؛ چــون وقتـــی‌ گــریــه مــی‌کنـــم، نــمـی خنــده


نويسنده : iman


متحرکخدایا خیلی ها دلمو شکستن متحرک

           
متحرک  دیگه تحمل ندارم،متحرک

                  
متحرکشب بیا باهم بریم سراغشون،متحرک

                                     
متحرک من نشونت میدم متحرک


نويسنده : iman


رو خراب ترین خرابه های تخته جمشید نوشتم خرابتم


نويسنده : iman